دستها بالا میرود؛ بالاتر از تمام اندیشههای انسانى.
گویی افق را میکاود تا سپیده روشن امید را از فراسوی تاریک یأس در پهنه آسمان دل بگسترد.
هنوز «خورشید» باقی است،
در حاشیه آسمان، کناره گرفته؛
چون کشتی نجات به ساحل افق لنگر انداخته.
هنوز وقت آن نیست که از حرکت بازایستد و رها کند سرزمینهای امیدوار را...........
دستها بالا میرود، لبها لرزان، چشمها گریان، دلها سرگشته و حیران، چنگ بر دامان «امّن یجیب» میزنند تا شاید خدا رحمش بیاید و باران را از کویر دلهای عطشناک نگیرد.
آن سوتر، دستی نیمه جان به آسمان بالا میرود؛ صدایی ضعیف و لرزان، سکوت آسمان را میدرد. خورشید زرد و نیمه جان، رنگ پریده، از قاب دلتنگى،دلش خیره بر افق، قلبش با هر تپش، بیقرارتر؛ انگار دیگر، طاقت ماندن ندارد. عمری باغبان جوانههای یک دشت امید و آرزو بود و اکنون دلتنگ باغبان خویش، سرود رفتن زمزمه میکند تا داغ دلتنگی بر دل تک تک جوانههای آمده و نیامده دشت بگذارد.
دستها بالا میرود؛ پایین میآید. پلکها باز و بسته میشود. لبها از هم میگریزد و به هم میرسد. نفس در سینه نمیماند، بالا نمیآید و صدا انگار صدای شکستن بغضی در سینه است. آسمان تاریک، خاک تاریک، آب تاریک، خورشید رفته است مگر از این عالم؟
گوش کن! هیچ صدایی تو را به سوگ خورشید دعوت نمیکند، بل انگار خورشید در رگهایت جاری است و تو اکنون خونت را، جانت را از دست دادهاى؛ قلبت با قلبش گره خورده و حالا یک سوی این اتصال، دیگر نیست. راستى، خورشید را مگر خاک تاب پذیرش دارد؟
گریه میکنى، ولی سیلاب اشک خیال بند آمدن ندارد، ضجّه میزنی و آتش دلت شعلهورتر میشود. بر سر و سینه میزنی و شیشه حباب دلتنگیات، ضخیمتر از آن است که ترک بردارد و بشکند. این حال تو خواهد بود تا ابد، تا روزی که دوباره بویش را استشمام کنی و تلألؤ وجودش گرمابخش دل سرد و مأیوست باشد.